ارتباط
 
 
ارتباط حیاتی ترین نیاز بشر از گذشته تا امروز
 

سال دوم دبیرستان مدرسه مدرس بودم (شهرری) که بعد از تعطیلات عید رضایت نامه دادن برای میدون تیر. رفتم یه لباس خاکی گرفتم سه برابر خودم. وقتی می پوشیدم باید هفت دور دور کمر می چرخوندم. آخرش هم واسه این که رو کمرم بند بشه, رفتم یه بند رخت خریدم گره زدم دور کمرم.

همون روز کتابمو دادم دست یکی از بچه ها که سوال از روش بنویسه. دست بر قضا رضایت نامه هم موند لای کتاب. اون روز به قدری هیجان داشتم که تا شب یاد رضایت نامه نیفتادم. خلاصه که رضایت نامه موند تا فردا. گفتم فردا که میرم مدرسه خودم امضاش می کنم!

 فردا تو صف دیدمش, گفتم: رضا رضایت نامه منو آوردی؟ گفت: مگه دست من بوده؟؟

فهمیدم محض رضای خدا کیفشم باز نکرده چه رسد به کتاب بیچاره من. سرصف مدیر مدرسه اعلام کرد:

 اونایی که رضایت نامه دارن سمت راست بایستند, اونایی هم که رضایت نامه ندارند سمت چپ.  

از اونجایی هم که دبیرستان اصولا کی به کیه, بچه هایی هم که رضایت نامه نداشتن بعضی هاشون رفتن سمت راست قاتی بقیه. یعنی بعضی ها چیه؟ همه رفتن. منم گفتم بزار واسه یک بار هم که شده پسر خوبی بشم و زیر آبی نرم! رفتم تو صف بچه هایی که رضایت نامه نداشتن. حاجی(معلم آمادگی دفاعی) هم رضایت نامه گرفته نگرفته با بچه ها رفت تو اتوبوس و الفرار! به خیال اینکه ما رو دودره کرده. دیدم نه مثل اینکه مسئله خیلی بحرانی شد. جدی جدی بدون هیچ توضیحی ما رو گذاشتن و رفتن. نگفتن چی هستین, کی هستین.

وقتی رفتن به بچه ها گفتم من دارم میرم ماشین بگیرم برم پادگان هرکی میاد دنگ شو بیاد بالا.

از بچه های کلاس خودمون مونده بودیم هشت نفر. دنگ هارو جمع کردیم و سر خیابون یک خسته گرفتیم (در اینجا به معنی پیکان سبز مدل 48!).

پنج نفرعقب, سه نفر صندلی جلو! رفتیم دم در پادگان. با هر ضرب و زوری بود رفتیم تو. گفتن بچه ها تو این سوله جمع شدن, برید داخل. ما هم از همه جا بی خبر با یه لگد جانانه به در سوله هشت نفری هوو کشون ریختیم تو! داشتیم داد و هوار می کردیم که یه لحظه دیدم همه منظم و مرتب دست به سینه نشستن و سردار سرتیپ سرلشکریانِ فرد! دارن نطق می کنن. به قول بروبچز آی ضایه! شدیم.

بعد از پایان نطوق کوبنده و آتشین جناب سرلشکریان در باب اهمیت دفاع از وطن و آرمان هایش در برابر حملات ددمنشانه دشمنان قسم خورده ی این آب و خاک و لزوم فراگیری مهارت های دفاعی بر هر مرد و زن ایرانی از بدو تولد تا دم مرگ! معلم درس آمادگی دفاعی اومد سمت ما و گفت: باید برگردین. گفتیم: آخه حاجی! کلی راه اومدیم تا اینجا. چطوری برگردیم؟ وسط بیابون ماشین از کجا گیر میاد؟ تازه پول هم نداریم.

از طرف دیگه معلم پرورشی اومد به نفع ما کار کنه بدبخت. زنگ زد به مدیر مدرسه. تا مدیر فهمید ما بدون رضایت نامه رفتیم میدون تیر, آتیش گرفت. کلی دری وری بارش کرد. بعدش هم گفت بی معطلی باید برگردن. ای بدبخت معلم پرورشی, اومد ثواب کنه جزغاله شد! فکر می کنم از اونجا تا سر جاده ده کیلومتری راه بود( اینو بعدا فهمیدم). تو راه فقط دویست متر سوار یه ماشینِ سبزی شدیم. بعدش هم که رفتیم تو یه پست تقویت برق, آب بخوریم سه تا سگ گذاشتن دنبالمون. خلاصه که جنازه رسیدیم خونه.

ولی بعدا و طی پیگیری های مستمر, یک بار دیگر به آن مکان مراجعت کردیم البته این بار با اتوبوس رفتیم. تیر انداختیم و با کوله باری از تجربه!!! به خانه برگشتیم.

نتیجه گیری به سبک سوتی های در شهر:

 ببخشید شما میدونید رضایت نامه چیه؟

بله... رضایت نامه چیز خیلی خوبیه. واسه خانه و خانواده هم خوبه. اعتبار بزرگ, رضایت نامه است!

 |+| نوشته شده در  شنبه شانزدهم آبان ۱۳۸۸ساعت 23:25  توسط مصطفی  | 
  بالا