ارتباط
|
||
ارتباط حیاتی ترین نیاز بشر از گذشته تا امروز |
آخ که ما اون زمون که ده دوازده سالمون بود چه کیفی می کردیم واسه خودمون نه؟
دوستان با سر تایید می کنند! احسنت احسنت.
مخصوصا با تلویزیون سیاه سفیدا. همونایی که دو تا کانال بیشتر نمی گرفت. ما اون وقت ها یه تلویزیون داشتیم قرمز. از اونایی که پیچ داشت واسه روشن و خاموش کردن. بالای اون پیچه هم دوازده تا دکمه کانال بود که فقط دوتای اولی کار می کرد. یادمه یه روز دوتا از دکمه هارو با هم فشار دادم. اون زمون تازه میکرو و سگا اومده بود. همسایه پایینی داشت سگا بازی می کرد که سیگنالش, چطوری نمیدونم ولی افتاد رو تلویزیون ما. عجب کیفی داد اون روز. آخه خیال کردم اختراعی چیزی کردم!
اون روزها شاید تعداد برنامه ها و ساعت پخش کم بود ولی همون اندازه هم اونقدر جالب بود که نگو. مثل الان نبود که, شب بخیر و صبح بخیر, عصر بخیر بچه ها( آی بدم میاد از اون برنامه, یعنی هووو! مخصوصا از اون سه تا مجری بی خرد. خدایی اگه اونا مجری ان پس من کی ام؟ اگه اونا مجری ان پس مجری چیه؟!!!!!) به خورد بچه های مردم بدن. از بین تمام برنامه های کودکانه ی امروزی فقط فیتیله منو یاد اون روز ها میندازه(خداییش خیلی باحاله). اوه... اوه... اوه... داشت یادم میرفت. عرض ارادت قربان. همه با هم یک صدا پنگول... پنگول هی هی(2بار) چی میگه!؟ اِستِدا دارم!
اون موقع ها می شستیم از اول تا آخر کارتون ها(جنگ برفک ها) رو می دیدیم. یادش به خیر, نیلز, پسر شجاع, کاراگاه گجت, جیمبو, سندباد, هنا دختری در مزرعه, ملوان زبل, زورو, تام و جری, سرنتی پیتی, یوگی و دوستان, خاله ریزه و قاشق سحر آمیز, خرس مهربون, خانواده ی دکتر ارنست, بابا لنگ دراز, گالیور, هایدی, چوبین, هاچ زنبور عسل, پورفسور بالتازار و ... .
آخ کجایی جوونی که یادت به خیر.
یه سری عکس هم دارم ولی نزاشتم اینجا تا دلتون بسوزه. شاید400 تا هم بشه. آخر نوستالژی بازیه.
بی ربط بی ربط: با تشکر از همشهری جوان این دوست خوب هر هفته من از شماره یک تا الان(228)
آگهی اول
ثبت نام شروع شد.
بشتابید بشتابید
پس از استماع سیل عظیمی از خواهش و تمنا های عاجزانه دوستان عزیز برای دیدار استادنا...
اینک از تمامی عاشقان دلسوخته ی تحرکات پر مخاطره و لبریز از روح جنون! برای شرکت در تور توچال جهت عرض ارادات خالصه به ساحت مقدس سرور و سالار هیجانات عالم بانجی کبیر دعوت به عمل می آید.
این تور در تاریخ بعد از ماه رمضان و با تعداد هرچی کمتر بهتر برگزار خواهد شد. لازم به ذکر است اینجانب(خودم) اصولا و در رابطه با راستای اینکه بارگاه استاد بانجی کبیر جای بچه مچه! نیست, در قبول و یا رد صلاحیت افراد ثبت نام کرده مخیر می باشم.
توجه
اونایی هم که می دونن اینکاره نیستن ها(عناصر معلوم الحال!)خواهش دارم ثبت نام نکنند. بله احمد جون یکی اش هم شما
. داداش از همین الان بگم ردی. بیخودی هم هی فرت و فرت اس نده.
اطلاعات تکمیلی پس از مشخص شدن تعداد تایید شدگان و زمان دقیق تور,در راستای پیچیدن آویزونات به صورت خصوصی برای تایید شدگان ارسال خواهد شد.
مهلت ثبت نام تا سی ام شهریور.
باز این بحث عروسی شد, جو زد. تموم شد عروسی. ادامه بده.
آخ ببخشید دست خودم نیست خب!
صبح روز عروسی به رسم قسم خورده ی ما ایرانی ها عازم بازار شدم (ری) تا شلوار و پیراهن و کفش و البته جورابی آبرومند تهیه نمایم. اون روز پنجاه هزار مُک پیاده شدم (ای بدبخت پول بی زبون که اگه زبون داشتی چه ها که نمی گفتی). اومدم خونه لباسهارو پوشیدم و رفتیم که داشته باشیم عروسی رو!
واسه سلامتی عروس و دوماد! بزن دس قشنگ رو.
نزدیکی های در ورودی سالن بودم که پایه رو بردن رو بندری. یکی پشت میکروفون داد زد. حالا همه جوونااااااااااااا بیااااااااااا لابادا دیش دیش... دمبلی دیمبول... رمبلی ریمبول... تمبلی تیمبول... جمبلی جیمبول(آهنگ بندری). همزمان با آهنگ منم وارد سالن شدم. دست هامو بردم بالا سایه بون چشمم کردم لیزر نیوفته توش ببینم کجا میرم. یه صندلی خالی دیدم و یه دیس میوه پر! رفتم سمتش که از وسط اون همه سرو صدا و رقص نور نمی دونم میکروفون به دسته, منو از کجا دید که یهو داد زد:
"آماشاا...(به سبک عروسی های دهه شصت با استرس روی "ش" و "ل") بیا که امشب شب نشستن نیستا... اگه بشینی کور شی الاهی... واسه خوردن وقت زیاده!"
من بدبخت گیر کردم دیگه. شیرینی و شربت و میوه ها رو بگو همین جور دست نخورده موند. من دلم واسه شیرینی دانمارکی ها(گل محمدی) می سوزه خب, واسه اون پرتقال تامسون ها. دیدی دستی دستی دم دادم به تله!!!
ولی آی که چه خوش گذشت اون شب. مخصوصا قسمت پذیرایی از میهمانش! (شاااااااااااااام). اما یه ضد حال هم زدن بهم. تازه پرس ...م رو شروع کرده بودم که نامردا برق های سالن رو خاموش کردن!
زمان باید زود بگذره تا منم زودتر به آرزو هام برسم.
اگه من الان نتونم ماشین مورد علاقمو بخرم سالِ پیری کوری به چه کارم میاد؟
اگه الان نتونم برم صفا سی تی چند سال دیگه که فایده نداره خب.
اگه الان نرم تفریحات سالم , نرم بانجی جامپینگِ توچال, جت اسکی دریاچه جاده قم, نرم کیش غواصی, پارک آبی و کارتینگ نرم, نمک آبرود سورتمه سواری نکنم. پس کی؟ ها؟ کی؟ باید یه کاری کنم باید مهم ترین تصمیم زندگیمو بگیرم.
تصمیم کبرا (کبری)
تصمیم می گیرم و با خودم عهد می کنم از این روز و ساعت به بعد هر کاری دوست دارم انجام بدم, هرچی دوست دارم بخرم, هرجا دوست دارم برم. بانجی و جت و غواصی و پارک آبی و کارتینگ که دیگه جای خود دارن. هر هفته یکی شونو میرم. وای که چه حالی داره.
ضد حال!
چی گفتی؟ پول میخواد؟ پول چیه دیگه؟!
آآآآهان! هههههههه................ . اوه... اوه... اوه... الان دوزاریم افتاد. اه اینم تقدیر کج ما. هرچی سنگه ماله پایه لنگه!!!!!
باید فکر کنم.
(ای کی یو سان) تق توق...تق توق... تق توق... بووووووووووووم.
فهمیدم. این که نگرانی نداره. از این ماه هر چقدر پول تو جیبی گرفتم نصفش مال همون ماه بقیه پس انداز. حالا طوری نمیشه اگه هر روز بستنی قیفی لیس نزنم, رانی هلو نخورم و استخر نرم که.
اوهووووووووووی یواش تر چه خبرته؟ حواست کجاس؟
چی شده مگه؟ حرف بدی زدم؟!
نه خیر گل گفتی! صداتو انداختی تو گلوت هی بستنی رانی می کنی که چی؟ مثل اینکه خوابی ها. ملت ترَک خوردن از وسط. ماه رمضونه ها ناسلامتی. مردم روزه ان. ساعت هم دو و نیم عصره. ملاحظه کن برادر من خب!
آخ ببخشید. تقصیر این ای کیو سانِ نه که خودش روزه نمی گیره واسه همین فکرش هم همش دنبال چلسمه جاته! شما ببخشید.
آره می گفتم این جوری حداکثر تا چهار سال دیگه به همه آرزوهام می رسم. آخ که وقتی بشه چی می شه.آآآه! هی!
چهار سال بعد لنگ ظهر
مادر: پسرم بپر سر کوچه دو سه تا نون بگیر. من امروز از بس رفتم بیرون از پا افتادم به خدا.
پسر: مادر جان عذر بنده را پذیرا باشید. بنده از امروز به مدت یک هفته به اتفاق چندی از بَکسِ فهیم دانشگاه و در راستای سالم سازی یه تفریحات خود عازم سفری بعید می باشیم. با توجه به اهمیت شفاف سازی و پیشگیری از انحراف اذهان اقدام به شرح سفر خود می نمایم.
در مرحله ی اول سفر, بانجی را برای صدمین بار ملاقات خواهیم کرد. پس, از آن سمت به سوی قم رهسپار می شویم تا جت بنماییم و هیجان را به اعلا حد خود برسانیم.
مادر: الهی مادر به فدات میری قم منم ببر. یک سالی میشه که نرفتم زیارت. تا عمر دارم دعات می کنم.
پسر: اولندش که تعداد بَکس در حد تیم ملی می باشد و در لکسوسِ بنده ی کمترین جایی برای نزول اجلاس شما
نمی باشد.
دومندشم خطرناکه مادر من این کاره نیستی که! یهو یِوری چپ می شی تو آب خفه می شی من بدبخت یک سال تموم سوژه ی کرکره خنده بچه ها میشم تو دانشگاه بی خیال...چیزه... یعنی انشاا... دفعه ی بعد.
پس از آن شب را در خانه ی یکی از فهیم دوستان سر بر بالین می گذاریم.
در روز دوم و در مرحله ی دوم سفر, کارتینگ است و پارک آبی. لازم به ذکر است که جمعیت نسوان ما را در پارک آبی همراهی نخواهند کرد و در محوطه ی بیرونی به انتظار ما خواهند نشست.
پس از فراقت از آب, شب را در ویلای یکی دیگر از فهیم دوستان در محله ی با صفای فرشته سی تی! با شادی و پایکوبی و حرکات موزون به صبح پیوند خواهیم زد. تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
و اما مرحله ی سوم و پایانی یه سفر فانی!
پدر یکی از فهیمه دوستانِ! این مخلص پا در رکاب, آژانس هواپیمایی دارند. و چون با ماشین نمی توان به هیچ طریقی به جزیره شد به ناچار بلیت فرست کلاس رزرو شده تا ما هشت صبح روز دوشنبه به سوی سرزمین آرزوها "کیش" پرواز کنیم. در جزیره در هتل داریوش اقامت گرفته ایم و در این چند روز فانیِ اقامت در آن بهشت, غواصی, پارک دلفین ها, کشتی یونانی, و خرید از " دی تو دی" را در دستور کار داریم.
الان نیز که در حال مصاحبت با شما هستم در حال اتو کشیدن موهای خود و رتق و فتق امور سفر هستم و وقتی برای خرید نان و دیگر مایحتاج زندگی ندارم. با امید توفیق خدمت رسانی در روزهای دیگر.
مادر: پاشو بینم چقدر می خوابی لنگه ظهره. ببینم این کلمه های قلمبه سلمبه که تو خواب بلغور می کردی با من که نبودی ذلیل مرده, ها!؟
![]() |