ارتباط
|
||
ارتباط حیاتی ترین نیاز بشر از گذشته تا امروز |
باز این بحث عروسی شد, جو زد. تموم شد عروسی. ادامه بده.
آخ ببخشید دست خودم نیست خب!
صبح روز عروسی به رسم قسم خورده ی ما ایرانی ها عازم بازار شدم (ری) تا شلوار و پیراهن و کفش و البته جورابی آبرومند تهیه نمایم. اون روز پنجاه هزار مُک پیاده شدم (ای بدبخت پول بی زبون که اگه زبون داشتی چه ها که نمی گفتی). اومدم خونه لباسهارو پوشیدم و رفتیم که داشته باشیم عروسی رو!
واسه سلامتی عروس و دوماد! بزن دس قشنگ رو.
نزدیکی های در ورودی سالن بودم که پایه رو بردن رو بندری. یکی پشت میکروفون داد زد. حالا همه جوونااااااااااااا بیااااااااااا لابادا دیش دیش... دمبلی دیمبول... رمبلی ریمبول... تمبلی تیمبول... جمبلی جیمبول(آهنگ بندری). همزمان با آهنگ منم وارد سالن شدم. دست هامو بردم بالا سایه بون چشمم کردم لیزر نیوفته توش ببینم کجا میرم. یه صندلی خالی دیدم و یه دیس میوه پر! رفتم سمتش که از وسط اون همه سرو صدا و رقص نور نمی دونم میکروفون به دسته, منو از کجا دید که یهو داد زد:
"آماشاا...(به سبک عروسی های دهه شصت با استرس روی "ش" و "ل") بیا که امشب شب نشستن نیستا... اگه بشینی کور شی الاهی... واسه خوردن وقت زیاده!"
من بدبخت گیر کردم دیگه. شیرینی و شربت و میوه ها رو بگو همین جور دست نخورده موند. من دلم واسه شیرینی دانمارکی ها(گل محمدی) می سوزه خب, واسه اون پرتقال تامسون ها. دیدی دستی دستی دم دادم به تله!!!
ولی آی که چه خوش گذشت اون شب. مخصوصا قسمت پذیرایی از میهمانش! (شاااااااااااااام). اما یه ضد حال هم زدن بهم. تازه پرس ...م رو شروع کرده بودم که نامردا برق های سالن رو خاموش کردن!
![]() |