ارتباط
|
||
ارتباط حیاتی ترین نیاز بشر از گذشته تا امروز |
پسر رو کرد به مادر بزرگ و گفت: ها؟ نیگا می کنی ننه! خبری یه؟
مادربزرگ: وااااااا ور پریده ی چش سفید! ننه نگاه کردن هم خلافه؟! حالا چیکار می کنی دو ساعته داری با اون بیلبیلک ور میری؟
آها... من می گم زل زدی به من, می خوای سر از کارم در بیاری, دیدی؟ حالا چون شمایی و خاطرت خیلی خواستنی یه, باس خدمتتون عرض کنم که دارم به فرندز اس میدم واسه تریپ فردا, حله اوکی؟
مادر از تو ی آشپزخانه داد زد: چیه شما دوتا باز هم شروع کردین؟ مادرجون ولش کن سرش تو کار خودش باشه.
مادر بزرگ لب گزید و دست هاش رو به زانوهاش زد و بلند شد رفت سمت آشپزخانه.
رو به مادر گفت: حواست بهش باشه ننه. چند وقته من تو نخش ام, مشکوک می زنه. الانم که دو ساعته داره با اون بیلبیلکش ور میره, ازش هم که می پرسم بی حیا خیره خیره زل می زنه تو چشمای من و میگه: دارم به فرناز استرس میدم, مثل اینکه فردا میخوان تیپ بزنن!!!
مادر خنده ی ریزی کرد و با قاشق مقداری از غذا چشید.
پدر که از در وارد شد بعد از سلام, ولو شد روی کاناپه. پسر همچنان با موبایلش مشغول بود.
پدر گفت: درس و مشق تعطیل دیگه؟!
از صبح همه اش خوندم و نوشتم به خدا. الان پنج دقیقه هم نمیشه از تو اتاق اومدم بیرون. مادربزرگ با اخمی غلیظ به پسر نگاه کرد.
پدر همانطور که روی کاناپه ولو شده بود, چشمانش را بست و گفت: آفرین. ولی باز هم بخون. آدم... و کمی مکث کرد و ادامه داد: هرچی بیشتر بخونه بیشتر می فهمه که کمتر میدونه!!!
پسر که یک کلمه از جمله ی پدر را هم متوجه نشده بود با چشمانی گشاد گفت: چشم
مادربزرگ گفت: البته اگر فرناز خانم اجازه بدهند!!!
پدر گفت: مادرجون شما چیزی گفتی؟
نه ننه. چیز خاصی نیست. فقط یکم حواست به این بچه باشه. جدیدا خیلی مرموز شده. بی ادبی هم می کنه. هر چی ازش می پرسم فحش خارجی میده, و زیر لب چند بار تکرار کرد: حلللله او کی!
ولی چون نتوانست آن را ادا کند رو به پدر کرد و گفت: تازه دوست دختر هم داره اوکی! و فکر کرد فحش داده که گفت: استغفرالله.
پدر که حالا با شنیدن این جمله ی آخری تقریبا ایستاده بود گفت: بله بله... نفهمیدم. چه غلطا,
... خوردن اضافی.
مادر در حالی که دمکنی قابلمه برنج را در دست داشت گفت: وااا مادرجون!!!
مادر بزرگ که از انجام مسئولیت خود مبنی بر آگاه سازی والدین نسبت به امور فرزندشان به نحو احسنت! راضی به نظر می رسید ادامه داد:
الان دو ساعته داره با اون بیلبیلکش ور میره, ازش هم که سوال می کنم چیکار می کنی بی حیا خیره خیره زل میزنه تو چشم های من میگه: دارم به فرناز استرس میدم, مثل اینکه میخوان فردا تیپ بزنن, گفته باشم.
شما هم که اصلا حواستون معلوم نیست کجا هست. صبح میرین شب میاین. این زنت هم هر چی میگم به خرجش نمی ره, می خنده. تو یه چیزی بگو لااقل, ناسلامتی تو مرد خونه ای ها.
پدر که تازه متوجه شده بود قضیه از چه قراره به پسر که از ترس سفید شده بود چشمکی زد و دوباره روی مبل ولو شد. ولی این بار نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد, زد زیر خنده.
![]() |