ارتباط
|
||
ارتباط حیاتی ترین نیاز بشر از گذشته تا امروز |
از ديشب كه با او صحبت كرده، تا امروز صبح نتوانسته بود از فكرش بيرون بيايد. تا خود صبح داشت توی خواب با او حرف می زد. ولی چون او را نديده بود، توی ذهن اش انواع و اقسام چهره هايی كه يكی از يكی دوست داشتنی تر بود رديف می كرد.
از تخت كه پايين آمد مثل هر روز دست و صورت اش را شست و آماده شد كه برود نمايشگاه. يك ليوان آب پرتقال با يك تكه بيسكويت خورد.
داخل آسانسور دكمه ی G و 20 ثانيه بعد داخل ماشين دکمه ی استارت را زد. هنوز از در پاركينگ بيرون نرفته بود كه صدايی از راديو گفت:
رانندگان عزيز توجه داشته باشيد كه در جنوب به شمال بزرگراه چمران، حد فاصل بلوار دريا تا خروجی بزرگراه نيايش با كندی عبور و مرور مواجه هستيم، خواهشمنديم با رعايت . . . .
رادیو رو خاموش كرد. تهويه داخلی ماشين رو روشن كرد و از پاركينگ بيرون رفت. با موبايل شماره ی محمد رو گرفت( محمد پادوی نمايشگاه است)
محمد! كجايی؟
سلام آقا. من تو راهم دارم می رسم نمايشگاه. امری بود؟
نه. فقط می خواستم ببينم كی می رسی؟ آخه من تو ترافيك موندم. شايد يك ربع دير برسم. در نمايشگاه رو باز كن. مدارك اون لكسوس زرشكیه رو هم آماده كن امروز آقای مولايی مياد برای تحويل. راستی يه دستی هم به سر و روی اون مورانو مشكیه بكش. يكی مياد ببينه. اسمش فرهاديه. خانم فرهادی. منم خودم تا حالا نديدمش. دیشب زنگ زده بود به موبایلم. مواظب باش سوتی ندی. حواست باشه. می خوام ماشين بشه عروسك. اگر زودتر از من رسيد نگه اش دار تا برسم. فهميدی؟
محمد با شيطنت گفت: چشم آقا خيالتون راحت. نميذارم بپره. حواسم هست چی مي گيد. میخواد ماشین رو بخره؟ . . . خودش تنها میاد؟
چه ميدونم تو هم. . . . اصول دين می پرسی سر صبحی؟! خداحافظ.
خدانگهدار آقا.
وقتی به نمايشگاه رسيد، مولايی هم رسيده بود. خوش و بشی كردند و رفتند سراغ ماشين.
آقای حسينی حواستون به بنده هست؟ عرض كردم اگر اجازه بفرماييد. . .
بله بله عذرخواهی می كنم. بفرماييد. . . خواهش می كنم.
پس با اجازه تون. . . راستی تا فراموش نكردم اين هم شيرينيه شما.
از توی جيب كت اش دوتا چك پول پنجاه تومانی درآورد و داد به محمد .
محمد گفت: دست شما درد نكنه. ايشاا... خدا بيشتر بهتون بده.
و مولايی رفت .
توی دفتر روی صندلی ولو شد.
محمد! يه نسكافه داغ برام بيار.
محمد كه انگار فهميده بود ذهن او مشغول است، گفت: آقا مثل اين كه امروز حالتون خوش نيست. جريانِ همون . . . ميخواين برم . . .
حرفش رو نيمه كاره قطع كرد و با دست اشاره كرد برود.
قدری گذشته بود كه با صدايی زنانه از جا پريد.
آقای حسينی تشريف ندارند؟ بنده تلفنی با ايشون در مورد اين عروسك صحبت كرده بودم.
كلمات را دقيق و بسيار شيوا ادا مي كرد. صدا به نظرش آشنا بود.
صدای فرهادی بود كه داشت محمد بدبخت رو سوال پيچ می كرد. از روی صندلی بلند شد. نسكافه روی ميز يخ كرده بود. اصلا متوجه نشده بود كه محمد نسكافه را چه زمانی آورده. دستی به سر و رويش كشيد و از دفتر بيرون رفت. فرهادی پشت به او و رو به محمد ايستاده بود. محمد مات مات فقط نگاه می كرد. خنده اش گرفت. چند قدمی نزديك تر شد. صدايی صاف كرد و گفت: سلام خانم.
فرهادی كه برگشت، تازه شد مثل محمد. مات و مبهوت.
فرهادی صورتی گرد داشت. بينی اش را خود خدا عمل كرده بود. با مانتو سفيد و شال سبز خوش رنگی كه از روی اجبار روی سرش انداخته بود، شبيه هيچ كدام از افراد روياهای ديشب او نبود.
سلام جناب حسينی. فرهادی هستم. نغمه فرهادی. واقعا به شما تبريك مي گم. پشت تلفن عرض كردم كه من الان دو هفته ای می شه كه دنبال اين عروسك می گردم ولی انگار قحطی اش اومده. تا اين كه يكی از دوستام شما رو به بنده معرفی كرد.
او بدون معطلی جواب داد: خواهش می كنم. نمايشگاه متعلق به خود شماست.
فرهادی لبخندی از روی رضايت زد و گفت: خب. . . امروز می تونم ببرمش ديگه؟
حتما! فقط اجازه بفرمایيد تا قولنامه رو بنويسيم و بعد از اون هم. . .
نگاه اش به نگاه فرهادی گره خورده بود. فرهادی جوری نگاه اش می کرد که انگار صد سال است او را می شناسد. ديگر نتوانست ادامه بدهد. با دست به سمت اتاق اشاره كرد.
محمد نسكافه آورد و رفت.
.
.
.
.
فرهادی گفت: خوب چقدر بايد تقديم كنم؟ ودست کرد توی کیف اش.
به جای اينكه سوال او را جواب بدهد بی اختيار پرسيد: ببخشید. . . شما ازدواج كرديد؟
و خودش از سوال خودش شوكه و مثل لبو سرخ شد.
فرهادی بدون دستپاچگی و خیلی راحت، انگار که انتظار شنیدن چنین سوالی را داشت، پاسخ داد:
خير. شما چطور؟
گفتم: تا الان که خیر؛ ولی اگر قابل بدونید اين عروسك اولين هديه ی من به شما باشه.
نغمه خنديد و گفت: پس زودتر و قبل از اين كه پشيمون بشيد قولنامه اش رو بنويسد. . . لطفا.
ز . ن:
با این که این داستان رو خودم نوشتم؛ ولی آی بدم میاد از این هایی که تو سیم ثانیه عاشق (پول و شهرت) طرف میشن و بعدش هم هدیه و خواستگاری و سر ماه هم . . . طلاق!!!
![]() |