ارتباط
|
||
ارتباط حیاتی ترین نیاز بشر از گذشته تا امروز |
پسرک گل فروش مات شده بود. ماتِ راننده و ماشین اش. ماشین، رنگ گل هایی بود که او می فروخت. طوری راننده اش را نگاه می کرد که آدم باورش می شد او را می شناسد. انگار او را بارها دیده بود. با التماس نگاه می کرد. حتی صدای راننده ی دیگری را هم که گفت: "آهای پسر! شاخه ای چنده؟" نشنید.
دختر از پشت فرمان ماشین اش او را دید و با دست به او اشاره کرد. پسرک آمد.
"شاخه ای می فروشی یا دسته ای؟"
پسرک فقط او را نگاه می کرد. انگار که او آشنایی است که سال ها او را ندیده و در انتظارش بوده.
"چرا اینجوری نگاه می کنی؟"
"عاشقی مگه؟" و . . . خندید.
از کیف اش پول در آورد, آن را به سمت پسرک گرفت و با دست دیگر در آیینه مشغول جلو و عقب کردن شال خوش رنگ اش شد. لحظه ای بعد به صورت پسرک نگاه کرد, نفس اش بند آمد. اشک گونه های سیاه پسرک را شسته بود و ردی سفید بر جای گذاشته بود.
پسرک شاداب ترین شاخه گل را از بین گل هایش جدا کرد, آن را بویید و زیر برف پاک کن ماشین گذاشت. اشک هایش که حالا تا چانه اش را هم خیس کرده بود, با سر آستین هایش پاک کرد. دختر چند لحظه ای بود که مات و مبهوت او را تماشا می کرد. حتی دلیل گریه ی او را هم نمی توانست بفهمد.
پسرک چشم در چشم دختر, لبخندی زد و . . . رفت.
چراغ سبز شد.
![]() |