ارتباط
 
 
ارتباط حیاتی ترین نیاز بشر از گذشته تا امروز
 
پیش خودش به نمایشگاه فردا فکر می کرد و توی ذهن اش افرادی را تجسم می کرد که فردا قرار است عکس های او را ببینند. روی تخت دراز کشیده بود و توی افکارش غرق بود که موبایل اش زنگ خورد.

ندا بود. دوست دوران کودکی اش.

سلام.

سلام ندا ! خوبی؟

مرسی.

نرگس جونم من خیلی استرس دارم. نمی تونم یه لباس خوب پیدا کنم واسه فردا. هر چی می پوشم تو تنم زار میزنه!

ندا ! خجالت بکش. من نمایشگاه دارم اون وقت تو استرس گرفتی؟

نمی دونم به خدا. دست خودم نیست. دارم دیوانه می شم. به نظر تو اون مانتو مشکیه با اون شال سه رنگم خوبه؟

آره ندا جون خوبه. حالا هرکی ندونه خیال می کنه می خواد واست خواستگار بیاد. یه خورده هم به فکر من باش!

ای نرگس ناقلا! قربونت برم، می دونم تو دل تو چی میگذره. حالا ببینم، فردا میاد؟ جوابشو چی میدی؟ خیلی دوستت داره خره! حالیت نیست؟! اصلا خیلی هم دلت بخواد. اگر به من پیشنهاد ازدواج داده بود تا حالا صد دفعه بهش جواب مثبت داده بودم. من می میرم براش!

خوبه . . . خوبه . . . خجالت هم خوب چیزیه. دختره پرروی بی حیا!

به خدا راست می گم. خیلی دوستت داره. یادته تو نمایشگاه قبلی راجع به اون عکس مزخرف و بدقواره ات که از یه کلبه تو جنگل گرفته بودی چی گفت. می گفت: توش روح زندگی جاریه. آرامش داره. فوق العاده است. وای که من می میرم واسه همین طرز صحبت کردنش.

آره یادمه. خب تو که می دونی من هم تصمیم خودمو گرفتم ولی نمی دونم چطوری بهش بگم.

وااا نرگس جون، حرفا میزنی ها! من از کجا بدونم که تو چه تصمیمی گرفتی! ولی خب اینجوری که معلومه فردا شب یه شام مهمون آقا دامادیم دیگه! عروس خانم . . . بله؟؟؟

تو نمی خوای دست برداری از این مسخره بازی هات. همین کارها رو کردی که داری ور دل مامان جونت می ترشی دیگه! الانم برو بگیر بخواب که فردا تو نمایشگاه خیلی سرمون شلوغه.

هرچی نرگس جونم بگه. بوس . . . بوس . . . بوس . . . شب به خیر.

شب به خیر.

حالا روی لبه ی تخت نشسته بود و به عکس فوق العاده بزرگ خودش که روی دیوار روبرو چسبانده بود نگاه می کرد. مدتی بعد دوباره روی تخت دراز کشید و از روی میز کنار تخت، کتاب هنر چیست؟ اثر لئون تولستوی را برداشت و شروع کرد به خواندن:

 " صدها هزار انسان، همه ی عمر خود را از نخستین روزهای جوانی برای اینکه بیاموزند چگونه پاهای خود را به سرعت بچرخانند(رقاصان) دیگران(موسیقی دانان) برای اینکه بدانند چطور انگشتان خود را با شتاب بر شستی ها و تارها بلغزانند و دسته ای دیگر(نقاشان) برای آنکه بیاموزند به چه طریق با رنگ ها هر آنچه را که می بینند رقم بزنند و دیگران(شاعران) برای آنکه بدانند چگونه هر عبارت را به هر طریق قابل تصور بپیچانند و برای هر کلمه قافیه ای بسازند، وقف می کنند.

واینان که غالبا افرادی بسیار خوب، باهوش و لایق هر کار سودمند اند، در این مشاغل انحصاری و گیج کننده، وحشی به بار می آیند و نسبت به همه ی پدیده های جدی حیات سردرگم می شوند و به خبرگانی متعصب و سخت از خودراضی که فقط به چرخاندن پاها، زبان و انگشتان خود واقف اند، بدل می گردند. "

کتاب را بست و به خواب رفت.

صبح که از خواب بیدار شد چراغ اتاق هنوز روشن بود. نگاهی به ساعت صورتیِ روی میز انداخت که 8:30  دقیقه را نشان می داد. نمایشگاه از ساعت 10 شروع می شد و او باید نیم ساعت زودتر به فرهنگسرا می رسید. از آن جا تا فرهنگسرای نیاوران با ماشین یک ربع راه بود. هنوز خیلی وقت داشت. کش و قوسی به خودش داد و از تخت پایین آمد.

مشغول مسواک زدن بود که موبایل اش زنگ خورد. دهان اش را شست و با عجله به سمت اتاق دوید. ندا بود.

می خواستم ببینم بیدار شدی یا نه؟ الان بیداری دیگه؟ دست و روت رو خوب بشور، صبحانه کامل هم بخور. با ماشین خودت میری؟ میام سر کوچه تون با هم بریم. بوس . . .بوس.

ساعت 9:15 دقیقه همراه ندا به سمت فرهنگسرا حرکت کردند.

در راه ندا گفت: بزنم به تخته امروز خیلی خوشگل و خوش تیپ شدی عزیزم. میدونی؟ . . . فرق کردی.

خودم می دونم. در ضمن من همیشه خوشگل و خوش تیپ بودم. شک داشتی تا حالا؟

نه عزیزم. . . ناراحت شدی. الاهی . . . بیا . . . اینم یه بوس جانانه!

چیکار می کنی دختر. . . دارم رانندگی می کنم خیر سرم.

داخل سالن خلوت بود و کم کم تعداد بازدید کنندگان زیاد می شد.

نرگس گفت: ندا حواست به در باشه. اگر آقای توانا اومد، زودی بهم خبر بده. حواست جمع باشه ها!

اوه . . . اوه . . . اوه . . . چه غلطا . . . خدا شانس بده . . . آقای توانا! یه کلام بگو پارسا جون، خیال خودمو خودتو راحت کن.

یواش . . . زشته جلوی مردم . . . برو دیگه.

ساعت از 11 گذشته بود که پارسا توانا با کت و شلواری براق و دسته گلی زیبا وارد سالن شد.

ندا از دور او را شناخت و به سرعت به سمت او رفت.

سلام آقای توانا! حال شما خوبه؟ خانواده خوبن؟ خوشحالمون کردین. خوش آمدید. بفرمایید . . . نرگس جون اون طرف هستن. با اجازه شما.

این ها را با سریع ترین سرعت ممکن بر زبان آورد و رفت.

ندا به قدری تند تند حرف زد که پارسا حتی نتوانست جواب یکی از سوالات و تعارفات او را بدهد. با همان بهت و حیرت از رفتار ندا به سمت نرگس رفت.

نرگس مشغول توضیح دادن عکسی بود از یک گلدان خالیِ شکسته و متوجه حضور پارسا نشد. توضیحاتش به آن جا رسیده بود که:

 گلدان خالی برای من در این عکس نمادی از یک فقدان و خلاء است. گلدان به نظر من از دوری گل این طور شکسته شده و این نمادی است از زندگی های ما که روز به روز رو به تنهایی و انزوا می رود و ما مثل این گلدان بی گل دیگر حتی ظاهر مناسبی نخواهیم داشت. ولی . . .

پارسا توانا از میان جمعیت دنباله ی حرف های او را گرفت و گفت: ولی. . . به نظر بنده تنهایی آدم ها ابدی نیست و ما می توانیم آن را با چیزها و یا کسانی که دوستشان داریم پر کنیم. درمان این گلدان سفالیِ شکسته هم در دست من است.

جمعیت را کنار زد و روبروی نرگس ایستاد.

سلام.

سلام. باز هم مثل همیشه زیبا و پر معنی. تقدیم به شما . . .

و دسته گل را به نرگس داد و گفت: این هم درمان این گلدان سفالیِ شکسته.

نرگس نگاهی پر از امید و مهربانی به او کرد و گفت: من هم دیگر تنها نیستم.

 |+| نوشته شده در  جمعه یازدهم دی ۱۳۸۸ساعت 15:0  توسط مصطفی  | 
  بالا