ارتباط
 
 
ارتباط حیاتی ترین نیاز بشر از گذشته تا امروز
 

اين جا ايستگاه قطاری در همين حوالی. دور از هياهوی شهر و آدم هايش منتظرم تا قطار بيايد. لوكوموتيوی زرد رنگ درسط در وسط ايستگاه متوقف شده. هنوز چند دقيقه ای از حضورم در ايستگاه نگذشته كه با صدايی عجيب به راه می افتد. با حركت لوكوموتيو زمين زير پايم شروع به لرزيدن می كند و چند لحظه بعد لوكوموتيو در امتداد ريل ها ناپديد می شود. ايستگاه خلوت است و باد سردی میوزد. زيپ كاپشنم را تا انتها می بندم و يقه اش را بالا می دهم. دو درخت كاج در سمت راستم تا جايی كه توانسته اند قد كشيده و بالا رفته اند. ساعت ايستگاه ۱۷:۳۰ دقيقه را نشان می دهد. ناخودآگاه به سمت راست خود نگاه می كنم. قطار بايد از اين سمت بيايد. نگاهم را از خطوط موازی ريل ها می گيرم و به آسمان می دوزم. آسمانِ سرخ، رو به سياهی می رود. ابرها به سمت جنوب كوچ می كنند.

صدای سوت قطار می آيد.

قطار در ايستگاه است.

سوار شدم.

صندلی ها پشت سر هم تا انتهای واگن به پيش می روند. تمام صندلی ها را مسافرها قبلا اشغال كرده اند اما داخل واگن سكوت حكم فرماست. انگار همه با هم تصميم گرفته اند كه به خواب بروند. هيچ تحركی احساس نمی شود. قطار با تكان شديدی به راه می افتد. برای پيدا كردن يك صندلیِ خالی به طرف انتهای واگن قدم بر می دارم. دو واگن آن طرف تر، درست در جايی كه واگن ها به يكديگر متصل شده اند، در ميان بخار سفيد رنگی كه نمی دانم چيست متوقف می شوم. سمت راستم در كنار يك پنجره ی عمودی با قابی چوبی، يك صندلی به ديواره ی قطار متصل شده است.

در ايستگاهی بين راهی متوقف می شويم. بخار غليظ دوباره فضای ميان دو واگن را پر می كند. قطار پس از مكثی چند ثانيه ای دوباره شروع به خزيدن روی ريل ها می كند. سرعت قطار همين طور زياد و زيادتر می شود. تو گويی تمام دنيای بيرون به تماشای قطار و مسافرهای بی خيالِ مسخ آن ايستاده اند. پنجره ی بخار گرفته ی كنارم را با دست پاك می كنم و به بيرون خيره می شوم. تاريكیِ محض است. هيچ نوری ديده نمی شود. قطار بار ديگر متوقف می شود و چند تايی از مسافرها پياده می شوند. اين جا كجاست و آن آدم ها به كجا می روند، نمی دانم. بار ديگر قطار با تكان شديدی مثل دونده های دوی صد متر در هنگام استارت، جهش عجيبی می كند و به پيش می رود.

پس از سفری نيم ساعته، حالا در ايستگاه مقصد متوقف شده ايم. مسافرها از صندلی های خود بلند می شوند و به سمت در های خروجی می روند . . . بی احساس! چراغ های زرد قوی، ايستگاه را مثل روز روشن كرده اند. پرچين ها، باغچه و حوض داخل آن را از محوطه ی ايستگاه جدا می كنند. اين جا بر خلاف داخل قطار همه در جنب و جوش اند. سوت ممتد قطار در ايستگاه می پيچد.

كوله پشتی را روی دوشم می اندازم، دست هايم را در جيب كاپشنم فرو می برم و در نم نم باران از ايستگاه خارج می شوم.

اين داستان كاملا واقعی و روايت اتفاقات سفر كوتاه بنده در تاريخ 12/11/1388 است.

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۸۸ساعت 8:2  توسط مصطفی  | 
  بالا