ارتباط
 
 
ارتباط حیاتی ترین نیاز بشر از گذشته تا امروز
 

باران شدیدی می بارد. خیابان پر است از صدای همهمه. عابران در راه مانده و خیس، چاره ای جز تکیه دادن به دیوار مغازه ها و یا ایستادن زیر سایبان هایشان ندارند. گه گاهی هم که فروشنده ها به آنان چشم غره ای می روند،سعی می کنند خود را مشغول تماشای اجناس داخل ویترین نشان دهند و با انگشت به تک تک وسایل داخل ویترین اشاره می کنند تا کمی از سنگینی بار نگاه فروشنده کاسته شود. احساس می کنم همان طور که به ویترین ها زل زده اند و نیم نگاهی هم به فروشنده دارند، از ته دل آرزو می کنند باران زودتر بند بیاید تا شاید ماشینی آنان را به مقصد برساند. آخر این جور وقت ها همه ماشین سواران اعیان! می شوند و حاضر نیستند محض رضای خدا حتی یک نفر را هم سوار کنند و به مقصد برسانند الا دربست!!! سرنشینان ماشین ها اما برعکس پیاده ها، آرزو می کنند باران هیچ وقت بند نیاید و آنان همچنان در زیر سقف ماشین هایشان از باران لذت ببرند! بخاری ماشین را روشن کرده اند و تمام شیشه ها بخار گرفته. از پشت آن همه بخار و شیشه چه چیزی از باران عایدشان می شود نمی دانم.

وای خدا! ماشینی که از کنارم رد شد تمام آب چاله ی داخل خیابان را به لباس هایم پاشید. خیسِ آب شدم. برگشتم تا لااقل دستی به نشانه ی اعتراض برایش تکان دهم که چشمم به نوشته ی پشت ماشین افتاد: عاقبتِ فرار از مدرسه! کمی جلوتر پیرمردی بساط چتر هایش را پهن کرده است. یکی از چتر ها را هم بالای سرش باز کرده تا از بارش باران در امان باشد. مردی میانسال در کنار بساط پیرمرد ایستاد. پیرمرد چتر را بالای سر او می گیرد و با تبحری خاص شروع به چرخاندن می کند. مرد از زیر چتر سرش را بیرون آورد و به آسمان خیره شد. قطرات باران روی سرو صورتش فرود می آمدند، لبخند زد. لحظه ای بعد نگاهش را از آسمان گرفت و رو به پیرمرد گفت: ممنون، چتر نمی خوام، پشیمون شدم. با شلوغ تر شدن پیاده رو مردم لحظه ای در زیر چتر پیرمرد متوقف می شوند و دوباره به راه خود ادامه می دهند.

چه پر سر و صداست این باران. هرچه برف سکون و آرامش و سکوت دارد، این باران مهیج و پر شور صداست.

 |+| نوشته شده در  جمعه شانزدهم بهمن ۱۳۸۸ساعت 23:26  توسط مصطفی  | 
  بالا