ارتباط
|
||
ارتباط حیاتی ترین نیاز بشر از گذشته تا امروز |
هی داد... اون روزها رو خوب یادمه. وقتی میخواستم برم دنبال پریچهر(البته دور از چشم حاج صالح) می رفتم زیر پنجره اتاقش و شروع می کردم به سوت بلبلی زدن! یه روز که همین طور داشتم سوت می زدم حاجی از راه رسید و شروع کرد به داد و بی داد که، پسره ی علافِ دوره گرد جلوی خونه ی من و این بی ناموس بازی ها. یالا زود از جلوی چشمام دور شو که...
خلاصه که حاجی و من اولین بار اون جا و توی اون موقعیت با هم رو در رو شدیم. هفته ی بعد به مادرم ندا دادم که دختر حاج صالح منو می خواد! مادرم شوکه شد. شب هم که بابا از سر کار اومد خیلی جدی قضیه رو براش گفتم. اول بابام مخالفت کرد، اما بعد از این که من دلیل آوردم که من الان 20 سالمه (اون زمون 20 سال خیلی بود) و اگه این نشه دیگه نمی خوام زن بگیرم، بالاخره موافقت پدرم رو هم جلب کردم و فردای اون روز رفتیم خواستگاری.
روز خواستگاری حاج میز صالحِ توتونچی الممالک تا چشمش به چشم من افتاد خیلی عصبانی رو کرد به من و گفت: ما به کفتر باز جماعت دختر ن...می...دیم! ختم کلوووووووم. هرچی این بابا و مامان من اصرار کردن که حاجی، ننه ات خوب بابات خوب، به پیر به پیغمبر، به کی به کی قسم این پسره تا حالا کفتر از نزدیک ندیده، چه برسه به کفتر بازی؛حاج صالح قبول نکرد که نکرد. می گفت نادَم که نادَم! پاهاشو کرده بود تو یه کفش که بالا برید پایین بیاید مرغ الا و بلا یه پا داره، اونم سیاهه!
خلاصه که اون روز دختر ندادن بهمون و دست از پا دراز تر برگشتیم خونه. مادرم تو راه می گفت: بد به دلت راه نده مادر. این همه دختر خوب. من دلم روشنه. خودم یدونه آفتاب مهتاب ندیده عین قرص ماه کعنهونه فرشته شو واست پیدا می کنم. اصلا نذر امامزاده می کنم که ایشالا دل حاجی نرم بشه و راضی بشه به این وصلت. ولی اگر نشد همون که گفتم.
از روز خواستگاری 4ماه هم بیشتر می گذشت و نه خبری از دل نرم شده ی حاجی بود نه دیگه می تونستم برم پریچهر رو ببینم. آخه تا وارد کوه ی پریچهر اینا می شدم همه با انگشت نشونم می دادن و زیر لب می گفتن: این همون خواستگار پریچهر بود. همون که کفتر بازه!
دیگه فقط می تونستم برم پیش دوستم رضا. تا غروب رو پشت بوم می نشستیم و حرف می زدیم. البته رضا از اتفاق شب خواستگاری خبر داشت ولی نمی دونست که حاجی واسه چی با ازدواج منو دخترش مخالفت کرده. براش توضیح دادم که حاجی یه بار منو دیده بود که زیر پنجره خونه شون دارم سوت می زنم. حالا خیال می کنه من کفتر بازم. همین طوری در حال تعریف کردن بودم که دیدم رضا کف پشت بوم ولو شده و دلش رو گرفته داره می خنده. رضا بس که خندید سیاه شد و دیگه نفسش بالا نمیومد. سریع از پشت بوم اومدم پایین و با یه لیوان آب دوباره برگشتم پشت بوم. ولی از رضا خبری نبود. یهو چشمم افتاد به پشت بوم ناصر سلاخ. خونه ی ناصر سلاخ دیوار به دیوارخونه ی رضا اینا بود. دیدم رضا داره با دست علامت میده که برم پیشش. وقتی رسیدم رضا گفت: هیچی نپرس، فقط دنبالم بیا. گفتم آخه تو بگو کجا داریم میریم؟ اینجا پشت بوم خونه ی مردمه. لااقل بگو چی شده؟ رضا گفت: تو خیلی وقته پریچهر رو ندیدی درسته؟ گفتم آره. خب که چی. گفت مگه نمی خوای هم به پریچهر برسی هم یه حال اساسی از حاجی بگیری که دلت خنک بشه؟ گفتم آره خب... ولی این دلیل نمی شه که...
رضا پرید تو حرف هامو گفت: ولی، آخه، اما، دلیل... ! چقدر سوال می کنی. راه بیفت که الان دیر می شه ها.
20 تا پشت بوم اون طرف تر رضا گفت: همین جاست. ساعت چنده؟ گفتم: 6
خب تا چند لحظه ی دیگه تو به پریدخت می رسی. گفتم: اینجا؟ روی پشت بوم؟
بله همین جا روی همین پشت بوم. سوال دیگه ای هم اگه داری بپرس! راستی میدونی اون پشت بوم روبرویی واسه کیه؟
گفتم نه. اصلا هم دوست ندارم بدونم. من کلی برات درد و دل کردم، راز دلمو گفتم، بعدش تو حسابی خندیدی و حالا معما طرح می کنی که این خونه کیه؟ اصلا به ما چه. من که رفتم.
رضا دستمو گرفت و مجبور شدم بنشنم.
رضا گفت: اون ساختمون روبرویی مال حاج میز صالح توتونچی الممالک است نقطه سر خط !
چرا جفنگ میگی پسر. خونه ی حاج صالح ده تا کوچه...
سرتو بدزد... اومد
کاش واسه همه همیشه شادی باشه. یکی از بهترین روز های جوونیه من همون روز بود. در پشت بوم که باز شد حاج میز صالح توتونچی الممالک، معتمد راسته ی بازار، کسی که کل محل روی اسمش قسم می خوردند وارد پشت بوم شد. چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون. حاجی دستمال به گردن با یه چوب بلند تو دستش رفت سمت کفترها و همه رو پرواز داد. خیلی حرفه ای بود. حرکت هاش از مموش کفتر باز هم سریع تر بود. با اون زیر پیرهن آبی و شکم گنده شده بود عین یه بشکه نفت!
رضا یه نگاه به قیافه ی متعجب من کرد و زد زیر خنده. چنان بلند می خندید که دست آخر حاجی به صدای خنده های رضا چوب رو روی زمین ول کرد و اومد سمت ما. خواستم فرار کنم که رضا دستمو گرفت و گفت: اگر الان فرار کنی باید واسه همیشه قید پریچهر رو بزنی. اما اگه بمونی تازه داستان ما با حاجی شروع می شه. حاجی که حالا 2 قدم بیشتر با ما فاصله نداشت با دیدن من کم مانده بود قبض روح بشه. به چنان تته پته ای افتاده بود که نگو. بنده خدا نمی دونست باید چیکار کنه. از یه طرف قضیه ی کفتر باز بودن حاجی لو رفته بود از طرف دیگه هم خونه و زندگی و زن دوم حاجی که معلوم می کرد حاج توتونچی 3شنبه ها و 5شنبه ها کجا می رفته! رضا دوباره نتونست خودشو جمع و جور کنه و زد زیر خنده. این دفعه منم از خنده های رضا به خنده افتادم و دوتایی ولو شدیم کف پشت بوم. حالا نخند کی بخند.
روز بعد مامانم گفت: ننه مژدگونی بده مادر. گفتم چی شده؟
ننه حاج صالح با ازدواج تو با دخترش موافقت کرده. دیدی گفتم من نذر امامزاده کردم که دلش راضی بشه. کار خدا رو می بینی؟ کی فکرشو می کرد معتمد محل دخترشو بده به ما؟ دیدی گفتم نفسم حقه و امامزاده حاجت می ده؟ البته که پسر من هم چیزی کم نداره. حتما حاجی با خودش سبک سنگین کرده و دیده پسر به خوبی تو هیچ کجا نمی تونه پیدا کنه این شده که ...
از دهنم در اومد که جریان کفتر پرونی و زن دوم حاجی رو بگم ولی نمی دونم چرا پشیمون شدم. آخه ما از اون خانواده هاش نیستیم! فقط گفتم: آره ننه، امامزاده حاجت روا می کنه. قربون برم خدا رو!
![]() |