ارتباط
|
||
ارتباط حیاتی ترین نیاز بشر از گذشته تا امروز |
آقا می گن شبكه 5 در برنامه ی در استان مسابقات رالی پخش كرده كه توی دانشگاه آزاد اسلامی تهران شرق (قيام دشت) يعنی دانشگاه ما برگزار می شده. درسته؟
این همون مسابقاتی است که شرح كامل برگزاری آن در سال پيش را، چند هفته قبل در همين وبلاگ با عنوان
اندر احوالات سرزمینی به نام قیام دشت(قیامدشت)-دانشگاهی به اسم آزاد-حکایت دوم
منتشر كردم. اما به نقل از منابع آگاه، حضور مرسدس بنز كلاس c موسوم به CLK كه گويا كروك و حامل دو سرنشین (یکی مذکر و دیگری از جمعیت نسوان) بوده، جو خاصی به این دوره از مسابقات بخشیده که این خود قابل تامل و پیگیری است.
از ديگر اتفاقات اين هفته می توان به عوض شدن رئيس دانشگاه اشاره كرد. رئیسی که با آمدن ما به آن دانشگاه دوباره ابقا! شد و حال که ما می رویم او هم می رود. اتفاقی كه در مطلب نخبه!!! خود نخبه خواستار آن بود كه به حمدا... اجابت شد. الان یک هفته ای می شه که دانشگاه نرفتم. این اخبار رو هم خبرگزاری ها! منتشر کردند.
**ای خدا تو خودت شاهدی كه من چقدر برای سرپا نگه داشتن اين وبلاگ تلاش كردم، خون دل خوردم و شب بيداری كشيدم.
اما هر روز دريغ از ديروز. خواننده ها زياد كه نشدند هيچ، كم تر هم شدند! ته ته اش همون 13 تا نظری بود كه واسه جامپينگ داشتم. بعضی ها 40 تا و 60 تا نظر دارن واسه هر موضوع ولی نظرات وبلاگ من چی جمع همه اش به 40 تا نظر هم نمی رسه!
" خال مه رويان سياه و دانه ی فلفل سياه – هر دو سوزان اند اما اين كجا و آن كجا. مردم دروازه غار و مردم درياكنار - هر دو عريان اند اما اين كجا و آن كجا؟ "
اصلا به كل نااميد شدم كه شنيدم يكی گفت: " در نااميدی بسی اميد است "
عزيز من آخه شما كه همچين حرفی ميزنی بايد بيای وبلاگ رو ببينی تا زار زار گريه كنی به حال منآخرش يكی خيلی لطف كنه نظر می ده كه " وبلاگ جالبی داريد". " جالب بود. شاد باشيد. ". " وبلاگ نازی داريد. اين قالب رو بگذاريد در وبلاگ خود تا ناز تر شود"
آی بدم مياد از اين جور آدم های كليشه ای. واقعا اين جور افراد به چه اميدی زنده اند؟ هان؟!!
و در جواب آن دوستم (تنها خواننده ی مطالب اين وبلاگ) كه پرسيد: " تو كه اين قدر خوب می نويسی چرا اينجا اينقدر خلوته؟" بايد بگويم كه: ممنون از شما بابت لطفی كه به بنده داريد. بعد هم اين كه بالاخره اينم از تقدير كج منه.
" ای وای از اين زمونه - كه بد نامهربونه " وای كه بايد اين جمله رو با آب طلا نوشت.
چی بگم كه نگفتنم بهتره. مخمل (گربه ی توی كارتون خونه ی مادربزرگه ) درست شدم مثل تو. مثل اون موقعی كه كار اشتباهی انجام می دادی و مادربزرگ با همه ی مهربانی اش دعوايت می كرد و تو های های گريه می كردی. حالا شده حكايت من. اما يك فرقی داره و اون هم اينه كه كسی من رو دعوا نمی كنه، من وقتی وبلاگم رو نگاه می كنم گريه ام می گيره. ای مخمل تو لااقل يكی مثل مادربزرگه رو داشتی تا وقتی گريه می كنی نوازش ات كنه اما من چی؟ هيچی! يادش به خير هاپوكومار، كه يادمه گاهی با اون هم درد و دل می كردی تا يك كمی آروم بشی. هميشه از ته دل آرزو می كردم كه كاش توی اون خونه زندگی می كردم. كاش می تونستم مثل تو برم توی اون صندوقچه تا هيچ كس رو نبينم.
شعرش هم هنوز يادمه:
" كنار خونه ی ما هميشه سبزه زاره - دشت هاش پر از بوی گل – اين جا همه اش بهاره – دل وقتی مهربونه – شادی مياد تو خونه – خوشبختی از رو ديوار - سر می كشه تو خونه - خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره – خونه ی مادر بزرگه شادی و غصه داره "
اما اين جا با اين همه دل شادی بنده و قصه های جورواجور هنوز كه هنوزه خوشبختی وجود نداره چه برسه به اين كه بخواد از روی ديوار سر بكشه تو خونه (وبلاگ) هه. . . زهی خيال باطل.
ای بابا دل خوش سيری چند آقا مصطفی؟ مردم حالشون از خودشون هم بهم می خوره، حالا يك كاره بيان وبلاگ تو رو بخونن كه چی بشه؟ كه چه دردی ازشون دوا بشه؟ برو عمو دنبال كاسبی ات!
به زودی اين وبلاگ برای هميشه تعطيل خواهد شد
![]() |